Friday, June 01, 2007

।با اين وبلاگ خداحافظي مي کنم و به اينجا مي روم که فراموش کنم

Sunday, December 10, 2006

یه جایی هستم توی زندگیم که اصلا جای بد ی نیست ،اگه از دید تو نگاه کنن ، اما ندا وقتی می شینه و می خواد که به شرایط مشابه فکر کنه ، می بینه نداره همچین شرایطی رو و این یه روزگاره جدیده که مال من نیست که من توش نقشی ندارم که حرف مفت می زنم ، زندگی منه مگه میشه نقشی نداشته باشم . خودم خواستم خودم درست تصمیم نگرفتم یا بهنره بگم به موقع تصمیم نگرفتم.میخوام برم اما این بار خودم .به خاطر خودم م.فقط به خاطر خودم .نه به خاطر دیوونه شدن یه نفر دیگه. اگه اون اینقدر از من انتظار شعور داره که بفهمم به خاطر اون و خواسته هاش باید بمونم .منم ازش انتظار دارم بفهمه من به خاطر خواسته هام باید برم.

Tuesday, June 27, 2006

خواسته بودم كه تو بري
كه من بيام
.ندا باشه
خواستم كه خودم بخوام
خودم باشم
.شناخت
و خواستم كه اين زندگي كوفتي رو دو دستي بچسبم و حكمفرمايي كنم براي خودم.خواستم تو مال خودت باشي وندا رو هم بدي به من.هميشه همينو مي خواستم.هميشه واسه همين بود كه يهو مي زدم زير همه چيز و مي رفتم .اما تو كه اومدي خواستي كه نرم و نرفتم .خواست هام شدن خواست تو . و فراموش كردم كه ندا موندني نيست.ندا بايد بره.ندا توي "رفتن" ميشه خودش.مي شه همون نداي گهي كه "شناخت" نداره.تو اين ندا رو از اون ندا دور كردي.اما كارت رو خوب انجام ندادي.انقدر دور كردي كه عاقبت دلتنگي شو براي"نداي رفتن ها"فهميد. .اينقدرموندي كه "رفتن " اومد
.حالا بهترم
خوبم
در "رفتن" ام
.تا بياد
.واي فكر كنم اين همه آدم هر كدوم يه "عمر" بودن و من يه عالمه عمر رو ريختم دور و ازدست دادم
حالا فكر كنم ديگه وقتشه.وقتشه از "رفتن" برم.وقتشه ديگه اين شهر رو ديوارهاي بلند اتوبان نيايش و خونه
.خيابان دوم ايدون تواهواز و نيوسايد و نداي 9 مرداد رو فراموش كنم
لذت هاي متفاوت
آدم هاي روي آب
آدم هاي كوچك
لذت هاي ناچيز
. كنار "برنامه ريزي"كنار "خوش گذروني"با سبيل هاي از بنا گوش دررفته"programmin"وقت بودن كنار
.وقت يه رفتن بزرگ
وقت گذاشتن يه نقطه
.

Monday, June 19, 2006

در سوگ تو گريستم
در خود فرو ريختم
پيشاني بر زمين گذاشتم و اشكهايم را به خاكي كه تو بر آن گام مي نهي هديه كردم
از براي من نبودنت ، دردي نيست
مرگ آنچه در وجودت دوست ميداشتم
قلبم را تهي
چشمانم را نگاه
نايم را نوايي بر زار
و دستانم را مشت
مي كند
مشت بر خاك
خاكي كه سرخ است

Sunday, June 18, 2006

گابریل مارسل-فیلسوف اگزیستانسیالیت فرانسوی: اگر کسی به حد لحظه موجود تنزل یابدوتسلیم اکنون خود باشد"خود"او وحدت وهویت نداردوهرگز نمی تواند به راستی متعهد شودو وفادار بماند.از راه وفاست که"خود"به وحدت و هویت دست می یابد و بر سیطره فرساینده زمان غلبه میکند.تعهد به معنای قبول این مسیولیت است که برای دیگران چیزی باشم و نیز به معنای ایجاد ارتباطی است که قول داده شده که خلاق باشد.فارق از اینکه گذشت زمان چه دگرگونی هایی می تواند پدید آورد

Tuesday, June 13, 2006

چقدر دلم مي خواد الآن براي تو بنويسم
اگه الآن بودي
اگه دعوام مي كردي
اگه بودي ميفهميدي چرا باز سگ شدم ! يه كم با زير چونه ام بازي مي كردي تا آروم شم.اما نه ديگه يا بزرگ شدم يا مشكلاتم بزرگ تر شدن يا شعورم كم شده يا ديگه بانو كنارم نيست يا يا يا اينكه جام گذاشتي .فكر كنم الآن داري از بيمارستان بر ميگردي!صبر كن بذار چشمامو ببندم.الآن داري در پاركينگ رو باز مي كني منم مث يه بچه گربه ميام تو راه پله خودمو برات لوس مي كنم بعد ميگي :ها؟باز چته؟ا
اما نه ندا ديگه تو راه پله نايستاده.ديگه هيچ جاي هستي تو نايستاده
ندا ر ف ته

Monday, June 12, 2006

سهل الوصول
.............بي
...........منم آ
....خودم فهميده
!حالا از همه بدتر اينكه من نه ناراحت بودم نه خوشحال
....انگار به هيچ جا وصل نبودم
.نه جايي متعلق به خودم و نه جايي برا ي تعهد
!خوبه ها آدم يه هو بيافته پايين
همين الآن ميخوام بهتون بگم كه اگه يه ذره هم احساس مي كنم كه افتادم پائينخوب همين يعني هنوز يه جايي هستم كه افتادن و مي فهمم
صبح بخير

.................................تفلووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووتش بود ديروز
مرسي از همه اونهايي كه دوستمون داشتن و اومدن ودريم دريم دريمينتينابت رام داابادم ارتل